طلبه سرباز

می گویند آقامحمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته...جالب بود

ارسال شده در 8 آذر 1397 توسط منو دوتا دخترام در زندگی, آموزنده

می‌ گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته، تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می ‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می ‌شده، بعد آن بیچاره را می‌ گرفته و دور گردنش، زنگوله ‌ای آویزان می ‌کرده، در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می ‌کرده، تا اینجای داستان مشکلی نیست! درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است، هم جانش را دارد، هم دُمش را، پوستش هم سر جای خودش است ! می‌ماند فقط آن زنگوله ! از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می ‌کند، دیگر نمی ‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌ دهد، بنابراین گرسنه می‌ماند ! صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌ دهد، پس تنها می‌ ماند ! از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم آشفته می ‌کند، آرامش ‌اش را به هم می ‌زند و در نهایت از گرسنگی و انزوا میمیرد ! دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌ آورد، دنبال خودش می ‌کند، خودش را اسیر توهماتش می ‌کند ! زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌ کند، بعد خودش را گول می‌ زند و فکر می ‌کند که آزاد است، ولی نیست، برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن ‌ها را با خودش می ‌برد، آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله…

آقامحمد خان افکارمنفی انسان ذهن روباه زنگوله نظر دهید »

دوگدا درخیابان نشسته بودند....

ارسال شده در 7 آذر 1397 توسط منو دوتا دخترام در زندگی, آموزنده

دو گدا در خیابان نزدیک کُلوسیُو شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها روی زمین صلیبی گذاشته بود و دیگری یک ستاره داوود. مردمی که از آنجا رد میشدند به هر دو نگاه میکردند ولی فقط در کلاه گدائی که صلیب داشت پول مینداختند. کشیشی از آنجا میگذشت؛ مدتی ایستاد و دید که مردم به گدائی که ستاره داوود دارد کمکی نمیکنند. جلو رفت و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یک کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک جهان هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود داری به خصوص که درست نشستی بغل دست گدائی که صلیب دارد چیزی نمیدهد. در واقع از روی لجبازی هم شده به او پول میدهند نه به تو. گدائی که ستاره داوود داشت بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای صاحب صلیب و گفت: هی “موشه” نگاه کن ببین کی آمده به برادران “گلدشتین” بازاریابی یاد میده؟ (خانواده گلدشتين؛ خاندانى ثروتمند و يهودى تبار بودند)

بازاریابی خیابان دو گدا گلدشتین نظر دهید »

گویند صاحب دلی وارد جمعی شد...خیلی جالب بود حتما بخونید

ارسال شده در 7 آذر 1397 توسط منو دوتا دخترام در آموزنده

گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد. حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید. پذیرفت. کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشم‌ها به سوی او بود. مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت: ای مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید!!!

جمع حاضرین رفتن صاحب دلی ماندن نظر دهید »

از زندگی لذت ببرید....

ارسال شده در 7 آذر 1397 توسط منو دوتا دخترام در زندگی

 از زندگی لذت ببرید! مردم به سمت کسانی بیشتر جذب می شوند که می دانند چطور از زندگی لذت ببرند و شاد باشند. بجای آنکه ایده آل گرایی کنید، شروع کنید به لذت بردن از چیزهایی که همین الان در دسترس تان هست. دوست داشتنی بودن در واقع ارتباط مستقیمی با گشوده بودن دارد. با لذت بردن از چیزهای کوچک و بزرگ زندگی بجای متمرکز شدن برای بهتر کردن هر چیزی، خواهید دید که تا چه حد همه چیز تغییر می کند…

زندگی شاد لذت مردم نظر دهید »

تاتوانی دلی به دست آور دل شکستن هنر نیست....

ارسال شده در 7 آذر 1397 توسط منو دوتا دخترام در آموزنده

 کودک فقیری ظرفی در دست داشت وازاین مغازه به اون مغازه دنبال کمی روغن می گشت چون پولی نداشت کسی به او روغن نمی داد. رفت تا به در مغازه ای دیگر رسید صاحب مغازه ظرفش را برداشت و کمی از تفاله ی گاو درون آن ریخت و ظرف را به کودک داد، ولی آن کودک چیزی نگفت ظرف را برداشت و رفت و آن تفاله ی درون آن را برای مدتی در خانه نگهداری کرد. روزی از جلوی همان مغازه می گذشت که صاحب مغازه آه و ناله می کرد که دندان درد دارم کودک جلو رفت و گفت داروی آن پیش من است رفت و مقداری از خشک شده همان تفاله را لای کاغذی پیچید و به مغازه دار گفت آن را بردندانت بگذار. مغازه دار هم آن را برداشت و بر دندانش گذاشت بعد از کودک سوال کرد این چه دارویی بود که به من دادی؟ کودک گفت این باقی مانده ی همان روغن (تفاله ی گاوی) است که به من دادی…! تا توانی دلی بدست آور، دل شکستن هنر نمی باشد…

تفاله فقیر کودک گاو نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • ...
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 33
 خانه
 شماعذارا بخوریدما پول آن لا از نوه تان میگیریم....جالبه انتخاب هارا جدی بگیریم مادر قبال آیندگان مسؤولیم
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

طلبه سرباز

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آموزنده
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خدا
  • دانستنی ها
  • دل نوشته
  • دل نوشته
  • زندگی
  • طب
  • غدیرشناسی
  • یامهدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
http://yavarden.kowsarblog.ir/