تاتوانی دلی به دست آور دل شکستن هنر نیست....
کودک فقیری ظرفی در دست داشت وازاین مغازه به اون مغازه دنبال کمی روغن می گشت چون پولی نداشت کسی به او روغن نمی داد. رفت تا به در مغازه ای دیگر رسید صاحب مغازه ظرفش را برداشت و کمی از تفاله ی گاو درون آن ریخت و ظرف را به کودک داد، ولی آن کودک چیزی نگفت ظرف را برداشت و رفت و آن تفاله ی درون آن را برای مدتی در خانه نگهداری کرد. روزی از جلوی همان مغازه می گذشت که صاحب مغازه آه و ناله می کرد که دندان درد دارم کودک جلو رفت و گفت داروی آن پیش من است رفت و مقداری از خشک شده همان تفاله را لای کاغذی پیچید و به مغازه دار گفت آن را بردندانت بگذار. مغازه دار هم آن را برداشت و بر دندانش گذاشت بعد از کودک سوال کرد این چه دارویی بود که به من دادی؟ کودک گفت این باقی مانده ی همان روغن (تفاله ی گاوی) است که به من دادی…! تا توانی دلی بدست آور، دل شکستن هنر نمی باشد…