همیشه سعی کن برای خوشحالیت ببخشی نه بستانی...داستان خیلی خوبی بود....
بزرگى با شاگردش از باغى میگذشت. چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.. شاگرد گفت : گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند، بیایید با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم. استاد گفت : چرا براى خندیدن… بیشتر »