شما قدر عمرتان را بدانید...
مردی ثروتمند، عزرائیل نزدش آمد تا جانش را بگیرد. گریه و زاری کرد و مهلت خواست، اما عزرائیل نپذیرفت. گفت: همه دارایی ام را بگیر و فقط یک روز به من مهلت بده. باز هم فایده ای نداشت. مرد گفت: پس فقط به اندازۀ نوشتن یک جمله به من وقت بده. عزرائیل پذیرفت. او نوشت: من خواستم یک روز عمرم را 300هزار دینار بخرم، اما نفروختند. شما قدر عمرتان را بدانید، چون نه فروختنی است و نه خریدنی… از کتاب «زندگی کن»